زیباترین مطالب

در این وبلاگ زیبا آرین متن ها قرار میگیرند (طنز ،شعرو...)

۳۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

🍃 #حوصله_کن 🍃

خانم معلمی تعریف می‌کرد:
در مدرسه ابتدایی بودم، مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم.

به نیت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
پدر و مادرشان هم دعوت مراسمند و بچه‌ها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند.

چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.

روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم.

باهم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.

ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.

دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد.

بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.

سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.

خب چرا این بچه این کار رو می‌کنه، چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟ این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!

نمونه خوبی و تو دل بروی بچه‌ها بود!!

رفتم روبرویش، بهش اشاراتی کردم، هیچی نمی‌فهمید
به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم.

خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد!

فضا پر از خنده حاضران شده بود، همه سیر خندیدند.

نگاهی گرداندنم، مدیر را دیدم، رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود.

از صندلیش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت: فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چکار کنم؟! اخراجش می‌کنم، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه،
من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود.

حالا آنی که کنارم بود زنی بود، مادر بچه، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود.

بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد،
دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.

همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!

چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست، برای مادرم این‌کار را می‌کردم!!

معلم گفت: با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم: آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند؟!

چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود، خودم توضیح می‌دهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من "کرولال" است،

چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم.

تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود،
این زبان اشاره است، زبان کرولال‌ها

همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم، و دختر را محکم بغل کردم!!

آفرین دختر، چقدر باهوش، مادرش چقدر برایش عزیز، ببین به چه چیزی فکر کرده!!!

فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و...

تا اینکه همه موضوع را فهمیدند،،
نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!

از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد!!!

با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند!!

درس این داستان این بود:
زود عصبانی نشو،
زود از کوره در نرو،
تلاش کن زود قضاوت نکنی،

صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!

❤️🙏


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۱
حامد شاهی زهی
شنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ب.ظ

💕ما انسان‌ها گاهی دیر قدر همدیگر را میدانیم!

وقتی یک نفر را از دست می‌دهیم تازه یادش می‌کنیم، خوبی‌هایش از جلوی چشمان‌مان میگذرد، می‌نشینیم خاطراتی که با او رقم خورده را مرور میکنیم، غصه می‌خوریم، بغض می‌کنیم و با خود می‌گوییم کاش بودی، کاش به همین راحتی از دست نمیدادمت.
خلاصه کنم رفیق اگر خواستی به کسی بی مهری کنی،
یک لحظه با خودت به نبودن اش فکر کن
به نبودن اش برای همیشه...

─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۹
حامد شاهی زهی

سخنران پول را مچاله کرد. بعد دوباره پرسید :«چه کسی این را می‌خواهد؟» باز هم دستها بالا رفت.

سخنران اسکناس را روی زمین انداخت و آنرا لگد کرد. دوباره سوالش را تکرار کرد و بازهم همه‌ی دستها بالا رفت.

سخنران گفت:
بارها در زندگی پیش آمده است که به دلیل تصمیماتی که می‌گیریم یا بر حسب تصادف احساس کنیم که مچاله و کثیف شده‌ایم اما این را بدانید که هیچگاه ارزش خود را از دست نخواهید داد


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۸
حامد شاهی زهی
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۵۰ ب.ظ

آدم های مهربون

آدمــای مهربـون احمق نیستن،
فقط فکـــر میکنن ؛
«همـه توی سینشون قلب دارن»...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۵۰
حامد شاهی زهی

-

- برایت لبخند زدن به کودکان وسط خیابان را تجویز میکنم؛ تا بفهمى هنوز هم، می‌شود بى منت محبت کرد...

- به تو پیشنهاد میکنم گاهى بلند بخندى، هرکجا که هستى؛ یک نفر همیشه منتظر خنده هاى توست...

- دکتر نیستم، اما به تو پیشنهاد میکنم که شاد باشى!

- خورشید، هر روز صبح؛ بخاطر زنده بودن من و تو طلوع میکند!

- هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش؛ سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر...

- فراموش نکن "مقصد"، همیشه جایى در "انتهاى مسیر" نیست! "مقصد" لذت بردن از قدمهاییست،که برمى داریم!

چایت را بنوش!
نگران فردا مباش!


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۳
حامد شاهی زهی
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۲ ب.ظ

به زور نمیشود

در دل کسی جا شد
همانطور که به زور هم نمیشود
خاطر کسی را از ذهن کسی پاک کرد،
بعضی چیزها دلی هستند
زور سرشان‌ نمیشود... 💟


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۴۲
حامد شاهی زهی
جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۳ ق.ظ

هر جمعه

قرار عاشقانه هایمان
همان
کافه ی دنج ِ قدیمی
کنار ِ فالی که برای چشم هایم
گرفتی و
دست هایی که به دست هایم
فشردی تا
جمعه یادش نرود
قدرت ِ عاشقانه های ته فنجان ما
از
دلتنگی های ِ غروبش بیشتر است

#آزاده_کج_کلاه


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۳
حامد شاهی زهی
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۴۹ ب.ظ

مرد فقیری از خدا سوال کرد :

چرا من اینقدر فقیر هستم ...؟

خدا پاسخ داد :
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی ...
مرد گفت :
من چیزی ندارم که ببخشم ؟
خدا پاسخ داد : دارایی هایت کم نیست...!

یک صورت ، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی !
یک دهان ، که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب ، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
چشمانی ، که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

" فقر واقعی فقر روحی است ..."


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۹
حامد شاهی زهی
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۴۵ ب.ظ

‏همیشه یک تکه رویای شخصی...

توی جیبِ پیراهنت باشد...
چیزی شبیه عشق..
چیزی شبیه امید ...
چیزی شبیه ایمان...
گاهی تنها چیزی ...
که آدم را سر پا نگه می دارد،
نادیدنیِ شخصیِ آدم است....
چیزی شبیهِ یک تکه رویا...
توی جیبِ پیراهنت...

#معصومه_صابر


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۵
حامد شاهی زهی
پنجشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

بچه که بودیم …

بهتر میدانستیم چطور باید از
داشته هایمان مواظبت کنیم و برایشان بجنگیم
بهتر بلد بودیم دوست داشتن واقعی را…
شاید اندازه ی سن مان نبود اما عشق و وفاداری را خوب می شناختیم …
فرقی نمیکرد آنچه داشتیم
پدر و مادر باشد
دوست باشد، دوچرخه یا عروسک
توپ یا مداد رنگی …
هر چه بود سهم ما بود
دوست داشتنی بود
و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمیکردیم
آن روزها نمیدانستیم خستگی یعنی چه،
دلزده گی یعنی چه …
نه اهل رها کردن بودیم
نه تنهایی ترجیح مان بود و نه فرار راه نجات
حالا اما،
ما همان بچه ها هستیم
که حتی روزی فکرش را هم نمیکردیم
کمی قد کشیدن و بزرگ شدن
اینهمه دنیای مان را عوض کند …

#فرشته_رضایی


🔘 Add a comment

مشاهده مطلب در کانال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۰۱
حامد شاهی زهی